رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

28 تیر---پسرخاله شدنت مبارک عسلم

سلام گل همیشه بهارم بله بالاخره امروز انتظارمون سر اومد و نی نی خاله مهسا بدنیا اومد... من خاله شدم و تو پسر خاله... کلللی ذوق کردی وقتی فهمیدی سامیار بدنیا اومده... همش میگفتی منم میخوام ببینمش... اما خب باید تا فردا صبر میکردی تا نی نی و خاله مرخص بشن... و اما روز 29 که مرخص شدن...با یه کیک رفتیم دیدن سامیار... فدای دوتاتون بشم که عاشقتونم... (خاله شدن) واقعا حس قشنگیه اولین تجربه ی خاله شدنم مبارک اینم اقا سامیار ما 5 ساعت بعد از تولدش... خاله دورت بگرده خاله دومادیتو ببینه...  به دنیا خوش اومدی لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ ...
1 مرداد 1394

24 تیر-حسابی مشغولیم

سلام عزیزم ببخش منو که خیلی دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم... امروز 28 امین روز ماه رمضانه... پسرم حسابی اینروزا سرمون شلوغه... کلللی کار انجام دادیم و بااازم کلللی دیگه مونده... یه جورایی هلاکم..له له...اما خدا را شکر تموم این کارامون ان شاا.. آخرش خیره ... حالا بعدا میام مفصل واست توضیح میدم... فقط اینکه خونه تهرانمونو فروختیم ..بله تو این کسادی بازار مسکن...بالاخره با کلی برو و بیا خونه خدا را شکر فروش رفت .... الانم اسباب کشی کردیم...با کلی اینور و اونور شدن... از کجاش بگم... از اینکه خاوری که وسایل خونمون داخلش بود به مدت 12 ساعت کلا از دسترس خار...
24 تير 1394

9 تیر- سلام

سلام نفسم جیگرم چند روزی هست که خیلی پسر خوبی شدی و هر جا میریم یا کسی وارد خونه میشه بلند سلام میکنی و گاهی اوقات که یادته میری دست میدی... کلی ذوقتو میکنم و بعد از سلام دادنت تشویقت میکنم... الهی فدات شم که اینقدر با ادبی... چند روز پیش وقتی برگشتیم خونه مامی... مامی بلند گفت سلام اومدید... حواسمون نبود که تو سلام نکردی.... چند دقیقه بعد اومدی و بلند گفتی سلاااام چطوری؟؟ منم گفتم سلام پسرم...یکهو تو گفتی با تو نبودم که با مامی بودم..چون وقتی اومدیم یادم رفت سلام بدم... خاله مهسام که تا وارد خونه میشه..بلند داد میزنی و میگی سلاااام مهسا... جدیدا مه...
9 تير 1394

31 خرداد-فصل بهارم تموم شد

سلام نفسم عزیز مامان...فصل بهارم امروز تموم میشه... از فردا ماه تیر میاد و ان شاا... تو این ماه یه عضو کوچولوی شیرینم به خانوادمون اضافه میشه... بله پسر خاله کوچولوت که ماههاست منتظر اومدنشی... قراره این ماه بیادش... دیگه کلا ورد زبونت شده سامیار سامیار.... هر چیزی که میخری و بازی میکنی سهم سامیارم میزاری کنار... همچنان میپرسی..مهسا نی نی ات نیامده هنوز.... یکروز میگفتی دلم واسه پسر خاله ام تنگ شده...آخه اون همش تو دل مهساست... برات بگم از اینروزا که هوا فوق العاده گرمه و ماه رمضانم 4 روزه شروع شده... دو هفته پیش رفتیم جمکران... تو اولین با...
31 خرداد 1394

19خرداد-اومدیم با کلی عکس

سلام سلام صد تا سلام رادینم ببخش که تا امروز وبلاگتو آپ نکردم.. برات بگم از 28 اردیبهشت که سیسمونی نی نی خاله را بردیم خونشون... و نگران از اینکه شاید تو بادیدن وسایل نی نی هوس داشتن اونا را بکنی... اما با کمال تعجب تو آقاتر از اونی بودی که ما فکرشو میکردیم... اصلا کاری به وسایل نداشتی... تو این عکسم خود خاله مهسا گفت رادینو بذار تو تخت نی نی یه عکس بندازم ازش... روز 2 خرداد هم ماهگردت بود... بله گل ما 50 ماهه شد.... و البته این پسر کوچولوی ما جدیدا در انداختن عکس اصلااا با مامانش همکاری نمیکنه... و تازه وقتی عکسی بخواهیم بندازیم و بغلش کن...
22 خرداد 1394

30 اردیبهشت- رادین و شهر بادی

سلام عشقم...زندگیم... گلم سه شنبه هفته گذشته الهه جون مامان یسنا دوست وبلاگی عزیزمون، اطلاع دادن که ما داریم میریم پارک بادی با چند تا از دوستان و بچه های گلشون..شما هم مایل بودین بیاین... ما هم از خدا خواسته رفتیم... منتها چون یسنا جون خودش یه دوست قدیمی داشت..طبیعتا فقط با اون بازی میکرد.. و تو هر قدر تلاش کردی تا نظرشو جلب کنی تا باهات بازی کنه اون توجهی بهت نکرد... هر جا اون و پرستش دوستش میرفتن تو هم پشت سرشون میرفتی تا بلکه یکم باهات بازی کنن و بهت توجه کنن منتها....خب دیگه بچه ها همینن دیگه...گلم باید یاد بگیری همیشه همه چیز بر وفق مرادت نیست   اینجام داشتی دنبال...
31 ارديبهشت 1394

22 اردیبهشت - قربون دستت

سلام نفسم فدات بشم که این چند وقته اینقدر کلمات خاصیو تو صحبتهات بکار میبری.. دلم میخاد درسته قورتت بدم... مواظب خودت بااااش... رادین من خیلی باادب شده.. فداش شم... هر چیزی که میخاد میگه لطفا.... الانم یکهو گفتی مامان میشه لطفا کلاهمو بدی.... با اون طرز حرف زدن شیرینت...میخواستم بخورمت... هر موقع آب میخای میگی مامان لطفا آب برام میاری؟؟ وقتی آبو میخوری بلند میگی قربون دستت... دیروز رفتیم خونه دختر عمه من هانیه جون تا نی نی اشو که تازه بدنیا اومده ببینیم... قبلش بهت گفتم رادین میخوایم بریم یه نی نی کوچولو...
22 ارديبهشت 1394

20 اردیبهشت

سلام نفسم این روزام میگذره...با شیرینی های  تو... روز 10 اردیبهشت مامی واسه خاله مهسا مهمونی گرفت و کلی مهمون دعوت کردیم... اون روز تو حسابی با فریما و بهراد و کیانمهر و آرتین شیطونی کردین... تو اصرار داشتی که سه چرختو که تو حیاطه نشون بچه ها بدی..آخرشم فریما را بردی تو حیاط و اجازه دادی سوار سه چرخت بشه... اون روز تو حسابی ریاست کردی... نمیذاشتی بچه ها دست از پا خطا کنن.. کیانمهر که گوشی خاله مهسا را برداشته بود...را دیدی و در یک عمل با شدت گئشی ازش گرفتی و اونو هل دادی...خوبه که من اونجا بودم و کیانمهرو از پشت گرفتم... اونم حسابی گریه کرد... ...
20 ارديبهشت 1394

12 اردیبهشت- روز پدر و روز معلم

سلام رادینم امروز روز پدر و روز معلم   بابا رضای مهربون (بابای من) هم بابای عزیزی بود و هم معلم از خودگذشته... اینو شاگردانش با اینکه الان سالها از فوتشون میگذره و هر کدوم از اونا یه سمتی پیدا کردن میگن... وقتی میریم بانک ..میریم این اداره و اون اداره..تا فامیلمو میفهمن...یه خدا بیامرزی هم نثار بابا رضا میکنن... پدرم ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺧﺪﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ؟ پدر ﺭﻭﺯﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﺑﺮ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻢ ﺳﻦ ﺗﻮ ﻣﯿﺸﻮﻡ پدرم ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺍﻣﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﺁﺭﺯﻭ ﺷﺪ.......
10 ارديبهشت 1394