رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

22 دی-رادین در اراک

سلام دلبرم گلم ٥شنبه ١٥ دی آمدیم اراک تا تو را پیش دکتر خودت ببريم.چون با اینکه دارو مصرف میکردی.تغییری در حالت ایجاد نشده بود.شنبه بردمت پیش عمو محسن ايراني(دکترت)اونم چند تا دارو داد. ضمنا وزنت با كلي لباس8900 گرم بود. با اینکه شام خونه عمو شهاب دعوت بودیم اما تو اینقدر حالت بد بود که نبردمت و گذاشتمت پیش مامانی عزیز. سعید و زهرا دختر عمو و پسر عموت خیلی ناراحت شدند که تو نرفتی خونشون اما براشون توضیح دادم که گلم حال نداره.اونام قول گرفتند هر وقت خوب شدی بریم خونشون. دو سه روز داروهاتو مصرف کردی اما بازم حالت خوب خوب نشد دوباره چهارشنبه بردمت دکتر و الان داری آنتی بیوتیک مصرف میکنی و یکم بهتر شدی. مامان ...
24 دی 1390

14 دی-فرشته کوچولو سرماخورده...........

سلام عزیزم گلم تو سه روزه سرماخوردی.از مامان بالاخره گرفتی. هر چی مواظب بودم و یک هفته ا که ماسک از جلو دهنم کنار نرفته.اما بازم تو سرما خوردی.اونم با سرفه های وحشتناک. فدات بشم شب اول که عادت به سرفه نداشتی با هر سرفه ای که می کردی از خواب می پریدی و کلی گریه می کردی.خلاصه تا صبح تو بغل مامان بودی.تازه مامان باید همش راه میرفت وگرنه آقا رادین بازم صداش در میامد. این چند روز خیلی سخت و بد گذشت.خودم حالم خوب نبود و تو که حالت بدتر بود.منم مجبور بودم با اون حالم به توهم برسم.خداراشکر مامانی آمد پیشمون. امروز یکم حالت بهتره.تا دیروز حتی حال خندیدن هم نداشتی.مامان فدات شه که تو اینهمه اذیت شدی. اما هنوز...
16 دی 1390

2 دی-9 ماهگی رادین گلم

سلام پسری  9 ماهگیت مبارک   عزیزم امروز من داشتم انار میخوردم که یکهو شکست گلوم،تو هم تو روروئکت در حال بازی با اسباب بازیت بودی که متوجه من شدی،من در حال سرفه کردن بودم که رفتم تو اتاق،تو هم یکدفعه اسباب بازیتو پرت کردی رو زمین و آمدی دنبال من و با نگرانی منو نگاه میکردی و همش میگفتی ا،ا.منم با اون حالم شروع کردم به تو لبخند زدن تا تو خیالت راحت شد و جواب لبخندم دادی و رفتی سراغ بازیت.فدات بشم که اینقدر به فکر مامانی .خیللللللللللیییییی دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتت داررررررررررررررمممممممممممم. برنامه غذاییت فعلا اینجوریه: صبح که جنابعالی ساعت 7 بیدار میشی.صبحانه حریره بادام و پسته میخوری.بعد...
7 دی 1390

25 آذر-برگشت به تهران

سلام عزیزترینم امروز ساعت 3 بعدازظهر برگشتیم تهران.تو ماشین اول یکم خوابیدی ،بعدش شروع کردی غر زدن که بابا مجبور شد وسط راه پیش یک وانت پرتقال فروشی ماشین را نگه داره تا جنابعالی هوایی بخوری.تو هم با شوق و ذوق فراوون مشغول تماشای ماشینهایی بودی که در اتوبان مشغول رفت و آمد بودن .خلاصه چند دقیقه ای اونجا توقف کردیم .بعد راه افتادیم که جنابعالی تو بغل من خوابت برد.فدات بشم فرشته کوچولوا من. 2 روز پیش عصربا مامانی و خاله مهسارفتیم خونه پسر عمه من(شهریار) اونا مرغ مینا داشتن که خیلی توجه تو را به خودش جلب کرده بود.جالب اینجا بود که بعضی از صداهایی که تو از خودت درمی آوردی را مرغ مینا بلافاصله تکرار میکرد. شبش هم بابایی ...
27 آذر 1390

23 آذر-رادین عزیز مامان

سلام جوجه من این روزا هر روز که از خواب بیدار میشی یک کار جدید انجام میدی.خیلی شیرین شدی.دل همه واست ضعف میره من که.......... قربونت برم اینقدر عزیزی دیروز واسه اولین بار دست دستی کردی. چند روزی هم هست که هرکس لباس بیرون بپوشه و بخواد از در بیرون بره پشت سرش گریه میکنی خلاصه حکایتی ا.باید سرت و گرم کنیم تا گریه نکنی. هر وقت خاله افسانه میخواد بره ،تا بهت میگه رادین بای بای سریع ناراحت میشی و دستت را بالا میگیری ،یعنی منم با خودت ببر. منم که دیگه تو هر اتاقی برم جنابعالی با روروئکت دنبالم میای مثل جوجه ها که دنبال مامانشون میرن. چند روزی هم هست که یکسره میری تلفن را از پریز در میاری. ...
27 آذر 1390

14 آذر-تاسوعا و نذری رادین

سلام گل من امروز ظهر ما نذری داشتیم.البته ما که نه ،تو گلم صاحب نذری بودی. خودتم از ساعت ٥:٣٠ صبح بیدار شدی تا به مامان کمک کنی خلاصه نذاشتی لااقل تا ساعت ٧ بخوابم.با هم بیدار شدیم و مامانی هم با صدای جنابعالی بیدار شد، و خیلی زود شروع کردیم به انجام کارهای نذری. مامان بزرگت هم ساعت ٩ آمد خونه مامانی ،کمک ما خلاصه غذا خیلی زود حدود ساعت ١١ آماده شد. بابا جون هم زحمت پخش غذا را کشید ،خاله ها هم آمدن خونه مامانی خودشون سهم نذریشونو بردند. تو هم لباس مخصوص محرمتو پوشیدی و وسط کار آمدی سری به پایین و ما که در حال آماده کردن غذا بودیم زدی......... رادین در حال آماده کردن نذری......
26 آذر 1390

20 آذر-رادین ، خوشحال در اراک

سلام عزیزترین قبلا از مامان بودن فقط اینو می دونستم که بهشت زیر پای مادره و مادرا خیلی فداکارن و خیلی بچه هاشونو دوست دارن اما دقیقا نمی دونستم همه اینا ریز به ریزش یعنی چی... نه که الان فهمیده باشم ها... نه...من انگشت کوچیکه مامانم هم نمی شم چون نه شرایط زندگی الان مثل قبله نه من می تونم مثل مامانم انقدرررررررر فداکار باشم... اما تازگیا یه چیزایی داره دستم می یاد... من تا اینجا یعنی تا خود امروز از مامان بودن اینا رو فهمیدم: یه مامان همیشه غذاش سرد می شه و اگه وقت کنه غذاشو بخوره ایستاده و با عجله می خوره طوری که بعدش دل درد می گیره... یه مامان شبا دیر می خوابه ... نصف شبا تا صبح یا شیر می ده یا جا عوض می ...
25 آذر 1390

15 آذر-عاشورا

سلام گلم امروز صبح با مامانی و افسانه جون رفتیم خیابون تا هیئت ببینیم. اولش نمیخواستیم تورو با خودمون ببیریم.اما وقتی دیدم بغل بابایی هستی و داری یه کوچولو غر میزنی.احساس کردم حوصلت از تو خونه موندن سر رفته واسه همینم سریع آمادت کردم و رفتیم. رادین ودایی جونی رادین در حال خوردن قطره مولتی ویتامین ...
16 آذر 1390

11آذر-رادین در اراک

سلام پسر خوشملم دیروز صبح با بابایی آمدیم اراک.هورا تو توی راه پسر خیلی خوبی بودی.اولش یکم خوابیدی بعد بیدار شدی و توی کریرت حسابی اطراف را نگاه میکردی بعد یکم زرده تخم مرغ و فرنی خوردی و بازم همونجا خوابیدی تا رسیدیم خونه مامانی .آفرین گلم دیروزتولد مامانی بود.اما قرار شد امروز ناهار بریم بیرون تا خاله مهسا وعمو سعید هم از تهران برسند. از طرف رادین به مامانی: مامانی جون خوبم تولدت مب ارک....     رادین خوش اخلاق در ماشین   اینجا بعد از خوردن صبحانت،یهو دیدم خودت کلاهتو آوردی رو چشمات و ...خوابت برد.مامان فدات شه. ...
12 آذر 1390