رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

3 خرداد - عشقــــــــــــــمون 10 ساله شد...

سلام ثمره عشق ما گلم امروز علاوه بر اینکه روز پدره، مراحل دادن گل پسر عزیزم به بابای مهربونش به مناسبت روز پدر.. ضمنا گل پسری در حال دادن گل به بابا جونش همش تکرار میکرد بابا روزت موبویَک... قربونت برم.ان شاا... بابا شدن خودت... البته اینم بگم...وقتی گل را به بابا دادی سریع ازش گرفتی و گذاشتیش تو لیوان آب گفتی گل آب بخوره... 10 امین سالگرد عقد مامان و بابا هم هست.   اینجام بعد از فوت کردن شمع داره واسه خودش دست میزنه عشقم.. اینجا هم همش پسرم با ذوق  میگفت تولد تولد تولدت موبویَک...   امرو...
4 خرداد 1392

3خرداد- روز پدر

  پدر که باشی !!! با تمام سختی ها و مشقت های روزگار،با دیدن غم فرزندت می گویی : "نگران نباش ، درست میشود. خیالت تخت ، مــــــــــن پشتت هستم " پدر که باشی ؛ سردت می شود و کت بر شانه ی فرزند می اندازی. چهره ات خشن می شود و دلت دریایی.... آرام نمی گیری تا تکه نانی نیاوری... پدر که باشی ؛ عصا می خواهی ولی نمی گویی. هرروز، خم تر از دیروز، جلوی آینه تمرین محکم ایستادن می کنی... پدر که باشی ؛ در کتابی جایی نداری و هیچ چیز زیر پایت نیست. بی منت از این غریبگی هایت می گذری ، تا پدر باشی. ...
1 خرداد 1392

30 اردیبهشت- فِک کُنم

سلام جیگر مامان عسل من دیروز کلی با خاله مهسا و بابا از دستت خندیدیم... سوار ماشینت بودی که مهسا جون گفت رادین بوق ماشینت چه رنگیه؟ رادین :فِک کُنم قِمِزِه.... خیلی بانمک میگفتی فکر کنم... بعد رفتیم رو تخت تا بلکه تو بخوابی ...اول اینو بگم که تو خرس کوچولوت که بغل میگیری گاهی اوقات صداتو عوض میکنی و از زبون خرسی با ما حرف میزنی. خلاصه گلهای روی ملحفه رو تختی را نشونت دادم و به خرسی که دستت بود اشاره کردم ،گفتم خرسی این گله چه رنگیه؟ رادین صدای خرسی را درآورد و از زبون اون گفت:آبی... گفتم نه دقت کن (گله زرد بود ) رادین از زبان خرسی:آبــــــــــــــــــی بعد گفتم رادین گله چه ...
30 ارديبهشت 1392

26 اردیبهشت - لیلــــــــــــــــه الرغائب

سلام فرشته مامان اینم از عبادت پسر پاک و معصومم در شب آرزوها... رادین مادر...این روزها نمیشود که نباشی...خنده هایت...دلبری هایت..نمیشود که نباشند....میدانی چه میگویم...تو هوای زندگی ما هستی...نباشی نفسم میگیرد...میــــــــــــــــمیرم!!! برکتی...بارانی...آبی...رادین! خدا بارانت را بباران....به چترهای بسته نگاه کن...به دستهای باز...به نگاه های رو به آسمان! امروز؛ تو سرشار از صفت های نیکی...صفاتی که گاه با خدایت شریکی...امروز تو خوب و پاکِ مطلقی...فردا مهم است پســـــــــــــــــر! برایت دعا میکنم...فردای روزگارت...به صفات خدایی برسی..ان شاالله. خدایم شکر..به تو می...
26 ارديبهشت 1392

26 اردیبهشت - خونه مامی

سلام گلپسری    عشقم این چند روز من و تو خونه مامی بودیم چون خاله مهسا هم اینجا بود و ما دیگه حوصله اینکه شبها با بابا بریم خونمونو دوباره فردا صبحش بیایم خونه مامی را نداشتیم... بابا از سر کار میاد خونه مامی شامشو میخوره و ناهار فرداشم بر میداره یکم با تو بازی میکنه و میره خونمون... ما هم که حسابی بهمون خوش میگذره...    جنابعالی که عادت کردی میخوایی بخوابی باید مامان و خاله مهسا کنارت باشن اگه مهسا جون نباشه صدات در میاد که مهسا دووو؟ الانم با مهساجون نشستی و داری سی دی کارتونتو میبینی...یعنی یه جورایی مهسا جون حواستو پرت کرد تا به من و لپ تاپ کار نداشته باشی... ...
26 ارديبهشت 1392

19 اردیبهشت - این چند روز

سلام عسل مامان  عشقم اینروزا تو دلبری میکنی و ما هم عاشق و عاشقتر میشیم. پریشب شام بابا را که آوردم..تو هم گفتی منم میخوام..قیافه من اون لحظه خلاصه که تو چند قاشق ماکارونی خوردی و منو ذوق مرگ کردی...منم اون لحظه را ثبت کردم ...چون همیشه پدرمو در میاری تا یک قاشق بخوری... دیروز رفتیم خونه مامی... خلاصه که تو آتیششششششششششش سوزندی مثلا میز عسلی مامی  را بر عکس کردی و از پایش به عنوان دنده ماشین استفاده میکردی..طفلک عسلی صداش در اومده بود و چیزی نمونده بود تا کلا پایش بشکنه...بعد که بابا از سر کار اومد... رفت پدال چرخ خیاطی را هم برات آورد  تا نقش پدال گاز را برات بازی کنه و م...
25 ارديبهشت 1392

24 اردیبهشت - رادینِ ِ شیرین

سلام عشقم امروز اومدم تا از شیرینیات بگم.... دیشب دراز کشیده بودم که تو اومدی و سرتو گذاشتی روی دست من و هی تکون تکون میخوردی تا خوابت ببره...دست من روی تشک بود و حس کردم جای سرت بدجوره...واسه همین وقتی غلت خوردی و رفتی دورتر بالشتو گذاشتم جای دستم و دستمم زیر بالش...تا اینکه یهو اومدی کنارمو گفتی مامان! دست تو دوووو؟؟؟ منم دستم گذاشتم رو بالش که تو سر و صورت خوشگلتو گذاشتی رو دستم ...وای که اون لحظه داشتم بـــــــــــــــال در میاوردم .... دیروز عمو سعید آماده شده بود که بره بیرون...به تو هم گفت بیا با هم بریم خیابووون...اما تو که عشق خیابونی...گفتی نـــــــــــــــــــــ...
24 ارديبهشت 1392

22 اردیبهشت

سلام پسر ملوس مامان گلِ من جونم واست بگه جمعه صبح تو رو پیش بابا گذاشتم و با مامی رفتیم 26 امین نمایشگاه کتاب... راستش دنبال یک کتاب بودم واسه خودم که متاسفانه اونجا هم نتونستم پیداش کنم... دیگه شانس خوب جنابعالی بود که همش بین غرفه های کودک و نوجوان میگشتیم و چند تا کتاب واست خریدیم... دیروز که شنبه بود هم خاله مهسا و عمو سعید اومدند تهران و تو کلــــــــــــــــــــــــــــــــی ذوقیدی... از پیش عمو سعید تکون نمی خوردی میگفتی سعید دوست دارم... امروز هم خاله مهسا موهاتو کوتاه کرد و بعدشم یک حموم درست حسابی رفتی و الانم لالا کردی... اینجا مامان از خودش خلاقیت به خرج داده و با کتابهایی که از نم...
22 ارديبهشت 1392

12 اردیبهشت - روز معلم

سلام پسرم امروز روز معلمه معلمي شغل نيست؛ معلمي عشق است. اگر به عنوان شغل انتخابش کرده اي، رهايش کن و اگر عشق توست مبارکت باد. (شهيد رجايي )     معلم هدفت عشق است و ایثار هزاران خفته از عشق تو بیدار روزت مبارک منم این روز را به تمام معلمان زحمتکش و مهربان خصوصا مامان عزیزم تبریک عرض میکنم... مامان مهربونم روزت مبارک   رادینم میدونستی مامی ،معلم کلاس دوم ابتدایی من بوده؟؟؟ یعنی مادر و دختر تو یه کلاس یکی شاگرد و یکی معلم...مامی با من جدیتر از بقیه شاگردها برخورد میکرد... و اگه مسئله ای هم پیش میامد که من یکطرف قضیه ب...
17 ارديبهشت 1392