31 فروردین- پــــــــــــــــــــــــاشو دُختر
سلام عشقم امروز خونه مامی بودیم و تو گیر داده بودی به من که کنترل هودشونو بهت بدم تا باهاش یکسره هود را روشن خاموش کنی...منم در حال اس ام اس دادن بودم و حوصله نداشتم و تو رو دنبال نخود سیاه فرستادم... تا اینکه تو بالاخره رفتی سراغ مامی و مامی که دراز کشیده بود و داشت تلویزیون میدید ... رفتی بالا سرش و گفتی : پاشــــــــــــــــو دختر من: مامی: رادین: بعدش که به کنترل رسیدی و روشن و خاموش کردن هود شروع شد... عصر هم که میخواستیم برگردیم خونمون...داشتم قربون صدقت میرفتم و لباسهاتو تنت میکردم...تو هم خیلی خوشحال بودی که داری میری د د... با ذوق منو بغل...