رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

9بهمن- رادین و دایی سهند

سلام نفسم گلپسرم ما روز 5شنبه با اتوبوس اومدیم اراک...چون بابا کار داشت و نمیتونست بیاد... تو هم برای اولین بار سوار اتوبوسهای مسافربری شدی و کلی ذوق میکردی و خوشحال بودی...به خیال خودت رانندگی میکردی با دستگیره صندلی و... تازه چند بار بلند بلند بووووق میزدی... خلاصه که تا به سلفچگان رسیدیم کلییییی برف دیدیم...البته هوا افتابی بود اما روی کوهها و کناره جاده پر از برف بود...خیلی قشنگ بود... تا اینکه رسیدیم خونه... تو حیاط پر از برف بود و بالاخره یه راهی دست کردیم تا بتونیم بریم تو خونه.... عصر او نروز خاله افسانه به مناسبت تولد سپهر (پسر خاله من) که فرداست... کیک گرفته بود و دایی سهند هم اونروز تونست بیاد...
9 بهمن 1392

1 بهمن - شکوفه خوش رنگ من

سلام شکوفه بهاری مامان گلم اینروزا بابا با وایبر تو گروهی که با دوستان و آشنایان درست کرده همش کل استقلال و پرسپولیس راه انداخته شده... تورا  همراه خودش کرده و این صدای توا که تو گوشی همه هست اِستِلاق سرور پیس پُلیس.... مامان هم پرسپولیسی...و بابا هم از این قضیه به نفع خودش استفاده کرده.... خلاصه که نمیدونی تا قبل از دربی استقلال و پرسپولیس چه خبر بود...من که به این مسائل زیاد اهمیت نمیدادم دیگه وای فای گوشیمو خاموش کرده بودم...ازبس پیام و صوت و تصویر میامد...چند دقیقه  بعد که وای فای را روشن میکردم...شاید حدود 200-300 تا پیام یکهو واسم میامد...این وسط گوشی منم قاطی میکرد و ریست میشد... خلاصه که همه تو گرو...
2 بهمن 1392

24 دی - رادین شیرین

سلام  گل مامان اینروزا تو خیلبافی های جالبی داری... هر نوع شخصیت کارتونی ،حیوان و... را که از تلویزیون میبینی خودتو میذاری جای اونو ما هم اطرافیانت میشی... مثلا داشتی کارتون باب اسفنجی میدیدی گفتی مامان من شدم باب اسفنجی و اینجا(اشاره به تلویزیون) دارم راندِگی میکنم. گاهی اوقات چهار دست و پا میری و میگی شدم ببعی...یا شدم پیشی کوچولو... و من و بابا هم باید در اون موقع پیشی یا ... باشیم.... یکروز داشتی با بابا بازی میکردی...تو توپ را پرت میکردی طرف بابا و بابا باید نقش گاو کوچولو را بازی میکردی...تو همش میگفتی گاو کوچولو توپو بده و...تا اینکه بابا بهت گفت پسرم گاو کوچولو اسمش گوساله ا... یهو رادین گفت...
26 دی 1392

18 دی- این ده روز

سلام نفسم پسر گلم بذار از اول اول برزات تعریف کنم... 8 دی امروز عصر رفتیم خونه دختر عمه من مهدیه جون... تو هم رفتی هر چی اسباب بازی تو اتاق پسرش بود را آوردی تو سالن و کنار ما نشستی به بازی کردن... 9دی واسه ناهار یکهو ما تصمیم گرفتیم بریم پیتزای بخوریم...و با سه چرخه تو راه افتادیم چون به خونمون نزدیک بود...خلاصه که رفتیم و تو دو تکه کوچولو البته بدون ژامبون و سوسیس از پیتزا خوردی و حسابی بهت چسبید...برگشتنه میگفتی مامان فردا هم بیایم پیتزا بخوریم؟؟  عصر اون روز که مصادف بود باشب 28 صفر ...من یه کوچولو شله زرد نذر داشتم که پختم... شبشم رفتیم خونه خاله شمسی پیش دایی سهند...
19 دی 1392

8 دی- تولد بابا شهرام

سلام نفسم گلم امروز ،روز تولد باباست... هستم و برایت مینویسم... از قلبم... از احساسم... از تویی که وجودت همه ی وجود من است... از بی تابی دلم از عشق... زندگی من... دوستت دارم... همسر عزیزم تولدتت مبارک......... تولد تو ،تولد من است... تمام طول سال بیدار مانده ام که مبادا روز تولد تو تمام شود.... و من در خواب بمانم و نتوانم به تو بگویم... تولدمان مبارک.... امروز روز تولد توست ... و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم ... که تو خلق شده ای برای من...  تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی... تولدت مبارک.... زادگاه و تا...
10 دی 1392

6 دی - اینروزا

سلام عشق من   اول از همه از مامی ممنونیم که عیدی تو را جلو جلو 3 ماه زودتر بهت داد...تو که عاشقشی... ژستشو ووووووو... موبایلشو ببینید کجا گذاشته... یکسره چپ میری راست میای میگی مامی ممنونم...دستت درد نکنه... اینروزا بیشتر مهمونیم... دو روز پیش رفتیم خونه عموی من و تو هم ساکت نشسته بودی و با موبایل من بازی میکردی...محیا جون(دختر عموم) گفت  ااا چقدر رادین ساکته...(آخه روز عروسی هانیه جون حسابی اذیت کردی و محیا فکر میکرد همیشه همینطوری هستی) خلاصه تا اینو گفت تو موبایل را کنار گذاشته و گفتی مامان بریم خونمون...حالا تازه یکربع بود رسیده بودیم...خلاصه به هر طریقی بود سرتو گرم ...
7 دی 1392

30 آذر--- بلندترین شب سال

سلام نفسم عزیز دلم بابا ساعت 4 صبح امروز با اتوبوس رفت تهران...طفلک دوساعتم قم معطل شدن چون اتوبوسشون خراب شده بود... شبم که شب یلدا بود اما خب ما تنها بودیم... من و تو و مامی و خاله مهسا...آخر شبم خاله افسانه و پانته آ جون اومدند پیشمون... مامی هدیه شب یلدا برای تو تلفن پو خریده بود ... که بذاریم داخل اتاق خودت و تو دیگه راحت بتونی با تلفن خودت با بقیه صحبت کنی...دستش درد نکنه منم برات کلاه پلیس خریدم... خیلی ذوقشون میکردی... با اومدن افسانه جون و پانته آ میگفتی دست بزنید میخوام برقصم...ما هم دست میزدم و تو فقط دور خونه میچرخیدی و ذوق میکردی... رادین اولین خرابکاریشو انجام داد... ...
2 دی 1392

28 آذر- عمر دوباره

سلام عزیز دلم گل مامان امروز  تصمیم داشتیم بعد از 40 روز بریم اراک...صبحش خاله مهسا و افسانه جون و عمو مسعود اس ام اس دادن که اراک داره برف میاد..اونجا چطور؟؟گفتم اینجا خبری نیست...خلاصه گفتن زنجیر چرخ حتما بردارید... ما هم زنگ زدیم 110 و اونم ی شماره بهمون داد تا از اخبار جاده ها اطلاع پیدا کنیم که گفتند مشکلی نیست و... ساعت 3 راه افتادیم...هوا عالی بود نه بارندگی و نه... 2 ساعته رسیدیم به سلفچگان...که کم کم برف شروع شد... اینجا هم نزدیک سلفچگانه و ایستادیم تا بابا استراحت کنه...اینجا بود که برف کم کم شروع به بارش کرد...ساعت عکسو ببین ساعت 5 ا... بعد رفتیم جلو تا اینکه از اتوبان ساوه خ...
30 آذر 1392

27 آذر - بَیــــــــــــــــــا چـــــی؟؟؟

سلام میوه بهشتیم پسر گلم اینروزا تو با سوالات پوستمونو عملا کندی... رادین:ماما چیا آقا هه (تو کارتونش) غذا نمیخوره؟ مامان:خب سیره رادین:بَیــــــــــــــــــا چـــــی؟؟؟ مامان:حتما قبلا غذاشو خورده.. رادن:بَیــــــــــــــــــا چـــــی؟؟؟ مامان:گرسنش بوده خورده دیگه... رادین:بَیــــــــــــــــــا چـــــی؟؟؟ مامان: نمیدونم رادین:ناراحت میشه و با بغض میگه چیا(چرا) میگی نمیدونم... مامان: پسرم همه سوالات همین حالتو داره و من درمونده شدم از پاسخگویی به جنابعالی... بابا خیلی بانمکه...وقتی سوالات به انتهاش میرسه و همش میگی بَیــــــــــــــــــا چـــــی؟؟؟ بابا میگه ب...
27 آذر 1392