رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

20 آذر--- رادین ِ کَـــــــــــــــــلَــــــــــــــــــــک

سلام نفسم...همه کس و کارم پسرم اینروزا تو درست دست میذاری رو نقطه ضعف من و از این موضوع به نفع خودت استفاده میکنی... دو تا موضوع یکی خوردنته و یکی جیش کردنته... چند شب موقع خواب وقتی که من خواب خواب بودم (البته اوایل شب) منو بیدار میکردی که مامان بریم عسل بخوریم کباب بخوریم ...من گرسنمه... و بالاخره با هم میرفتیم آشپزخونه و بهت ی چیزی که باب میلت بود میدادم تا بخوری... و اوایل واقعا که گرسنت میشد میگفتی و درست میخوردی و بعد میخوابیدی... یا اینکه گاهی میگفتی جیش دارم...من با سرعت برق از جام بلند میشدم و سریع میبردمت دستشویی... اما خب چند روزه که دیگه کلک میزنی به منو بابا... شبهایی که خوابت نم...
20 آذر 1392

16 مهر- یکسال دیگر هم گذشت....

سلام نفسم امروز سالگرد فوت بابا رضاست... بابای مهربون من.... بابایی که من را در کودکی تنها گذاشت و رفت.... رادینم سر خاک بابابزرگش.... سلام بابا رفتي از كنارم و هيچ نگفتي رفتي و مرا با خاطراتت تنها گذاشتي رفتي ؟؟؟ بي هيچ خداحافظي ؟؟؟ بابا كودكيم بدون تو سپري شد وجوانيم بدون تو رخت بر بست و تو در آسمان خيالم پرسه مي زدي 9 ساله بودم  كه تو ديگر نبودي نبودي بغلم كني و من بگويم بابا... رفتي و دست نوازشت را نچشيدم رفتي انگار كه هيچ گاه نبودي نبودي كه صدايت كنم بابا ... نبودي تا من برايت ناز كنم نبودي كه قهرم را ببيني...
19 آذر 1392

14 آذر- اولین برف

سلام گلپسرم بالاخره اولین برف هم بارید... و تو که سال گذشته خیلی کوچولو بودی و زیاد مفهوم برف را نمفهمیدی... امسال با دیدن برف کلــــــــــــــــــی ذوق کردی... واسه همینم بردمت بیرون تا برفو از نزدیک ببینی... اما واقعا هوا سرد بود و سریع برگشتیم خونه.... تو راه خوابت برد.... اما تا گذاشتمت تو تختت بیدار شدی... شاد و سرحال.. انگار نه انگار که فقط 5 دقیقه خوابیدی... داشتم کاپشنتو در میاوردم که جوراباتو نشونم دادی و گفتی جورابامم در بیار... اما شلوارم را نمیخواد در بیاری باهاش راحتم... دارد برف می آید... در گوش دانه های برف نام تو را زم...
19 آذر 1392

13 آذر- بزن قدش

سلام عشقم،نفسم اول از همه اینو بگم که تمام مطالب این پستو تایپ کرده بودم و آماده ارسال بود ی لحظه رفتم تو آشپزخونه تا آمدم دیدم تو لپ تاپو خاموش کردی... اینقدرررررررررر عصبانی شدم که نگو.... تو هم که فهمیدی از دست تو ناراحتم معذرت خواهی کردی... اما خب با این سرعت کند اینترنت...واقعا اعصابمونو بهم میریزه...دیگه... خلاصه پسرم این عکسو ببین چقد قشنگه... دست تو و بابایی.. دیشب داشتی به خیال خودت با یسنا تلفنی صحبت میکردی... کلی حرف زدی ...گاهی اوقت میگفتی ااا چرا گوشیو بر نمیداره... ااا چرا اشغاله.... خلاصه بابا سریع دوربینو آورد تا ازت فیلم بگیره... اما تا بابا را دیدی ...
13 آذر 1392

7 آذر- قهر نكن عشق من، قهر تو آتيشمه

سلام نفسم ساعت 8:30 شب رادین در حال تماشای فیلمهای خودش در لپ تاپ بغل بابایی خوابش برد.... ساعت 11 شب رادینم بدو بدو از تختخوابش پایین اومد از کنار بابا رد شد و بدو بدو با شادی اومد طرف من.. یکهو چشمش به من افتاد که پای لپ تاپ بودم... بغض کرد و رفت کنار دیوار.... ریز ریز غُر میزد... رفتم کنارش....قربون صدقه اش رفتم.... رادینم آب میخوایی؟ رادین:نـــــــــــــــه . . . یکهو با قهر رفت طرف تختخوابش...بغلش کردم که یکهو گریه کرد.... گفت شمارا دوست ندارم....شما را نمیخوام... گفتم بابا را چی ؟میخوایی؟ رادین:نــــــــــــه... از بغلم بیرون اومد ...
8 آذر 1392

5 آذر- هنرهای مامی جون برای رادینی

سلام نفس طلاااااااا  گلم امروز عکس وسایلی را که مامی زحمت کشیدن و برات بافتن را بذارم... البته تمومشون اینجا نبود تا عکساشونو بندازم... بعضی هاشون اراکن... وای که چه دردسری داشتیم سر ماشینها و چراغ راهنمایی این سویشرت و شلوار... نمیذاشتی مامی بدوزشون میگفتی میخوام باهاشون بازی کنم... واقعا دستتون درد نکنه مامی مهربون...ایشاا... رادین بزر...
5 آذر 1392

30 آبان- شهزاده رویای من

سلام شهزاده من مامان چی بگم از شیرینیات دلم میخاد همشونو اینجا ثبت کنم که یادم نره... اما خب بازم نمیشه. یادمه روز عاشورا که رفته بودیم هیئت ببینیم... حالا تو اون شلوغی تو واسه خودت سوار بر کالسکه اینور و اونور میرفتی و یکهو زدی زیر آواز ی شب تو خواب وقت سحر شهزاده ای زرین کمر.... اما خب خوندنت زیاد مفهوم نبود و فقط من و مامی میفهمیدیم... حالا تو اون شلوغی از دست تو و کارات خندم گرفته بود.... از بس که عشق ماشینی تقریبا اسم بیشتر ماشینهای دور و برمونو یاد گرفتی... افسان جون:ریو میگم اسم ماشین عمو مصطفی چیه:نِگان...(مگان) ...
30 آبان 1392

25 آبان - رادین و عزاداری حسینی

سلام نفس من پسر نازم حدود ده روزه که چیزی واست ننوشتم... راستش ما 5 شنبه 16 آبان رفتیم اراک تا دیشب... واسه همین نتونستم وبلاگتو آپ کنم... بذار از اول بگم... یکشنبه گذشته ما مهمون داشتیم...دوستهای عزیز خودم ساره جون و لیلا جون و زنعمو لیلای شما بهمراه زهرا و سعید... شانس اون روز ساعت 8 صبح بیدارشدی...و با سه تا مهمونهات اونقدرررررررررررررر بازی کردی که شب تا صبح از خستگی ناله میکردی... زهرا و ترنم هم در حین شیطونی کردن پرده وسط خونه را به همراه چوب پرده اش کندند... وای که چقدرررررررررررر خندیدیم.. البته بعد از اینکه مطمئن شدیم تو سر هیچکدومشون نیافتاده خدا را شکررر.. ...
25 آبان 1392

14 آبان - رادین و کامپیوتر

سلام نفسم همه زندگیم الهی مامان فدات بشه که تو هم عاشق کامیپوتری ...از حالایی وقتی داره برنامه ای باز میشه ،میگی مامان صبر کن دارد لود میشه... براحتی نرم افزار نقاشی و ماشین حساب کامپیوتر باز میکنی و باهاشون کار میکنی... این نقاشی که چه عرض کنیم این شکلها را تو چند روز پیش با paint کشیدی و من واسه اولین بار دیدم که چیز جالبی از کار دراومده و سیوش کردم... حالا شاید قبلا هم میکشیدی و میبستیش... خیلی راحت میری رو قسمت edit colorو رنگ مداد را عوض میکنی و شکل دیگه ای میکشی...بدون اینکه من کمکت کنم... اینم اولین کار هنری پسرم با کامپیوتر سطل رنگی را دیدی و گفتی مامان سطل زباله را بزنم.... ...
14 آبان 1392